تو را خواهم تو را خواهم تو را از جان و دل خواهم حبیب من ,
که این جام مرا لبریز گردانی که درمان دلم تنها تو میدانی
بگو با من بگو دیگر بگو از هادی و مهدی بگو از عشق آن یکتا صمد
تا بلکه دل لبیک تو گوید من آن مسکین صفت در درگه یارم ,
که حلم او مرا مغرور میسازد تو با من مهربان بودی برایم یاوری بودی
ولی ای مهربان من بگو آخر چرا اینجا رها کردی چرا اکنون جدا گشتی
چرا اکنون که جان شیدا ز گفتار تو میگردد ومحتاج نگاه گرم و مهرآمیز می باشم
بیا تا راه را از نو برایم راهبر باشی
برای جام دل ساقی انیس و یاورم باشی
تو را خواهم که دستم را به دست تو دهم شوری به خود گیرم
ولی با من بگو از آنچه میدانی ز عشق و مهر و درد جام در دستان
ز انبوه خلایق اندکی یاران تو را خواهم که بی تو آسمان دل چه تاریک است ,
تن بی روح با تو جان همی گیرد درون سینه ام غوغا ز دیدارت همی دارم
شکن دیوار دوری را که بشکستم غرورم را بسوزاندم هر آنچه غیر تو در دل برایم بود
به تو گویم به تو با اشک و غم گویم که بی تو جام در دستم و با تو شهره رندان این شهرم
کسی هرگز نمیداند بی تو بودن را نمی فهمم که مفتون جمالت گشتم و مستم دگر از گفتگو
با این ورق مست شد جانم دگر بس باشدم گفتن ز تو در نزد این و آن که هر کس تاب گفتارم نمی آرد
در این ایام هم بی تو بمانم من به شوق دیدنت شب را به روز و روز را شب می کنم
جانم تو ای صیاد احساسم مرا چندی به یاد آور به یاد آور که آن شب با تو راه طی کردم
در آن شب با تو رو سوی حرم کردم ولی اکنون بی تو بنشستم ولیکن با خیال خود به سوی تو سفر کردم